پنیسیلین!
کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق...
View Articleآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه...
View Articleبهره نیکو تلاش نیکو میخواد
روزگاری مردی بود دارا، اما بیخرد. او وقتی خانهی زیبای سه مرتبه کسی دیگر را دید، و بر او حسد برد و بر این اندیشه که خود در مال و ثروت از آن مرد کم ندارد، خواست تا بنایی مانند آن، برای خویش بسازد. او...
View Articleوبلاگهای ماندگار
هیچ تا حالا فکر کردین این پستهایی که اینجا می نویسیم یه روزی میاد خودمون نیستیم و این پستها هنوز سرجاش هست کسی چی میدونه شاید دیدی صد سال دیگه نوه و نتیجه هامون میان این پستها رو میخونن و میگن یادشون...
View Articleغورباغه آرام پز!
گاهی ما هم مثل قورباغه ای آب پز می شویم.متوجه تغییرات نیستیم قورباغه و آب داغ مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگی اش پر کنیم و بعد آب...
View Articleشیطان و مرد نمازگزار!
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانة خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانة خدا شد. در راهِ مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد. خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد...
View Articleوقتی آدمها درست بشن!
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن ....
View Articleواقعا عجیبه!!
زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه...
View Articleعشق واقعی!
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه...
View ArticleArticle 0
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد، وقتی مسجد را دید به یکی از...
View Article
More Pages to Explore .....